دریای جان

هانی بیر یار وفادار منه یار اولسون... گوزه لیم سئویرم سنی...

دریای جان

هانی بیر یار وفادار منه یار اولسون... گوزه لیم سئویرم سنی...

سال ۱۳۹۰ مبارک

 

 

ای آنکه به تدبیر تو گردد ایام، حکمی فرما که گردد ایام به کام.

هفت سین الهی

سلام ای خالق فصل بهاران

مهربان آموزگار خوب باران

خدایا، سال نیکویی عطا فرما

بدان خوبی که باشد از بهار سبز آن پیدا

تو گرداننده دل ها و نور دیده ها

دیگر دلم را بی حسد، بی کینه، آری لایق پاک خودت فرما

به نور معرفت، پاکی به چشمانم، عنایت کن

عطا کن بهترین حالی که میدانی

دلم را آسمانی کن

خدایا یاد من آور، الستی عهد خود، آری

همان پیمان، که جز تو هیچ معبودی به عالم نیست

به من هم، همچو آدم، راه و رسم عذرخواهی را عنایت کن

که چون هابیل، من هم، بهترین های خودم را هدیه ات دارم

و ادریسی بیاندیشم برای کسب آگاهی

بسان آن خلیل بت شکن،

ویران کنم بتهای پوشالین این بت خانه اندیشه خود را

خدای مهربان، ای ناخدای کشتی توفان

شب تاریک و بیم موج و گرداب تلاطم های بی حاصل

تو مصباح هدایت، کشتی نوح، عطایم کن

خدایا، یوسفین گوهر، جمال پاک یزدانی،

به لذت های دنیایی، به سودایی نبازم من

اگر نوری به قلب من بتابانی،

خدایا، وزن موری با تو بودن را

به ملک صد سلیمانی بی تو، من نخواهم داد

تو سحر ساحران این زمان

اینک، به یمن یک عصای موسی عمران، به خاک افکن

و یادم ده، چو عیسی، عاشق خلق خدا باشم

دعا بر دوستانم، سهل و آسان است

دعا بر مردمانی را که آزار مرا اندیشه میدارند،

بر لب ها، تو جاری کن

و داوودی کلام دلنشین، بر من عنایت کن

مرا زین پس، سخن ها دلپذیر، دل را پذیرای سخن فرما

خدایا چون محمد(ص)، رحمت بر هستی ات را قسمتم فرما

بنوشان جرعه ای از آن طهور ناب روحانی

خداوندا، به نوروزی که در پیش است

به هفت سین الهی، میهمانم کن

خدایا

سینه ای، بی کینه

سر انگشتان بخشایشگر همراه

سخاوت کردن بی ادعا

آری، سحرگاهی ز جنس راز

سروش مهربانی با تمام هستی ات

گرما سلامی در کلام، اندیشه و کردار من

سرمشق خوب مهرورزی را

عطایم کن

گشایش را به قلب کوچک من، مرحمت فرما

که هم خانه، به همسایه، به همشهری به هم نوعی، بدل گردد

و این اندیشه تنگ و قفس، از واژگان ذهن من بردار

گره از ابروان بسته ام وا کن

کلام شکر، بر لب های من، جاری شود با عشق

لبانم را به لبخندی مزین کن

و دستان را، تو راه رسم یاری، مرحمت فرما

قدم ها را، به همراهی، تو راهی کن

قلم ها را به آیین حقیقت رهنمایی کن

به جای دل شکستن، دلبری را یاد دلها ده

خدایا، گر چه گویا آسمان هر کجا، دیگر همین رنگ است

و لیکن یادمان آور، که رنگ آسمان، این نیست

از این پس، عاشقی کردن نشانم ده

به یاد آرم، که آواز پرنده، بی قفس، زیباست

که روح پاک ما، با هر تولد، تا ابد، پاینده پابرجاست

نشانم ده، که فرجام پر پروانه، قاب خانه من نیست

به جای یادگاری بر درخت،

با دادن آبی، به ذهن سبز او، اسطوره خواهم شد

بگیر از من، تمام آنچه میگیرد تو را از من

عنایت کن، تمام آنچه را، در راه تو، ره توشه خواهد بود

از همین روز نخستین در بهار سال نو،

این روز نو، نوروز زیبا

با خدایم عهد می بندم

به جان یا کریم مهربان، در سال نو

اندیشه پرواز را، سنگی نخواهم زد

قسم بر قاصدک، دیگر پیامی جز به خوبی، کس نخواهم داد

به آب جاری و پاک تو، من سوگند

بفهمم خیسی چشمان اشک آلوده را زین پس

به ابر آسمان، من شانه هایم را برای گریه های دوست، خواهم داد

به قلب مردمان، این منزل پاک خدا، تیری نخواهم زد

و در گلدان پشت پنجره، لبخند خواهم کاشت

خدایا، ذره ای، تنها به قدر قطره ای

آن حال دریایی شدن را، قسمتم فرما

نخوانم من کسی جز تو، نخواهم از تو من جز تو

کمک کن بشنوم زیبا کلامت را

پیام روشن فصل بهاری را

تو نفسم مطمئن گردان

که من راضی شوم از تو، و تو راضی شوی از من

سفر از خود، به آغوش تو آغازم

نوای سرخوش موسیقی زیبای رجعت را

عزیزا، خوب میدانم، تویی پایان این راهی که در پیش است

و خرسندم که با سالی که می آید، به سویت یک قدم نزدیک میگردم

به گلبرگ گل مینا قسم، راز رضا بودن نشانم ده

بهای مردمان، آری بهشت پاک خود را، یادمان آور

مرا در مکتب درس بهاری، ثبت نامم کن

بفهمم عشق، چند بخش است

خدایا، رب بی همتا

از آغازین دقایق های این سالی که می آید

بسان کودکی هایم، در این دفتر به خطی خوش

در اوراق سپید و روشن سالی که در پیش است

نگارش میکنم، تکلیف عشق و مشق خوبی را

و دیگر در کلاس عاشقی، غیبت نخواهم کرد

خداوندا، ملغزان این دلم را، منزل پاک خود را،

بعد از آنی که، هدایت کرده ای آن را

حبیبا، خیر و خوبی در دو عالم را عطایم کن،‌ نگه دارم تو از آتش

تو تکلیفی فراتر از توان شانه ها، بر من، فرو مفرست

خدایا، عذر تقصیر و فراموشی، پذیرا شو

عزیزا، این خلیفه، شرمسارت میشود آخر

کمی خلق خدایی، مهربانی، یاد من آور

تو ثابت کن قدمهای مرا، طعم سلام و ذکر را بر کام من بنشان

خداوندا، نمیدانم چه تقدیری مرا فرموده ای، لیکن

به آواز چکاوک های زیبایت قسم

راه سعادت، پیش پایم نه

قسم بر سوره های روشن قرآن

بهاران، فصل سبز و بارش باران

به صبح روشن نوروز بیداران

معادین آیه سبز بشارت را

گوار باور احیای بعد از خواب و سرما را

عزیز مهربان

بر ما مبارک کن.  

   

نوروز پاسداشت عشقهای کوچکی است که زنده مانده اند و روز تعظیم در برابر عشقهای بزرگی که عظمت را کوچک میدانند، پس به تو در نوروز سلام میکنم که بزرگترین عشق این کوچکی...   

                                 بهار 1390 بر شما مبارک 

 

 

 

 

لازم است گاهی...

  

 لازم است گاهی از خانه بیرون بیایی و خوب فکر کنی٬ ببینی باز هم میخواهی به آن خانه برگردی یا نه؟ 

 

لازم است گاهی از ساختمان اداره بیرون بیایی٬ فکر کنی که چقدر شبیه آرزوهای نوجوانیت است؟ 

 

لازم است گاهی درختی٬ گلی را آب بدهی٬ حیوانی را نوازش کنی٬ غذا بدهی٬ ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نه؟ 

 

لازم است گاهی پای کامپیوترت نباشی٬ گوگل و ایمیل و سایت و... بی خیال شوی٬ با خانواده ات دور هم بنشینید٬ یا گوش به درد دل رفیقت بدهی و ببینی زندگی فقط همین آهن پاره ی برقی است یا نه؟ 

 

لازم است گاهی بخشی از حقوقت را بدهی به یک انسان محتاج تا ببینی در تقسیم عشق٬ در نهایت٬ تو برنده ای یا بازنده؟ 

 

و بالاخره... 

 

لازم است گاهی از خود بیرون آمده و از فاصله ای دورتر به خودت بنگری و از خود بپرسی که سالها سپری شد تا آن شوم که اکنون هستم! آیا ارزشش را داشت؟ 

 

فرشته زمینی

  

دیروز روی آتش راه میرفتی 

امروز روی آب. 

تعجبی ندارد که فردا 

همراه با پرندگان آسمان ها را تسخیر کنی 

فرشته زمینی!!! 

 

 

 

باور کن عین٬ شین و قاف 

جدا از هم که باشند 

هیچ خاصیتی ندارند! 

اما در کنار هم٬ معجزه می آفرینند. 

درست مثل من و تو!!!  

 

 

 

 چگونه اینجا را ترک کنم و 

به دنبال سرنوشتم بگردم؟! 

وقتی که در گوشه گوشه این شهر 

با تو خاطره دارم؟!! 

 

 

 میان بندگانت 

هرچه دیدم 

هوسها جانشین عاشقی بود 

به دستان دروغین محبت 

گلی دیدم 

شبیه رازقی بود. 

 

  

هنوز قلبم شکل نگرفته بود 

که عاشقت شدم! 

پس از من نخواه 

که این عشق ازلی را فراموش کنم! 

 

 

محبت

  

 

عمر من چون گذرد، مهر تو آغاز شود

گل مریم چو رسد فصل خزان، باز شود 

  

 

 

هر چه گشتیم در این شهر نبود اهل دلی

که بداند غم دلتنگی و تنهایی ما

   

 

عجبست با وجودت که وجود من بماند

تو بگفتن اندرآئی و مرا سخن نماند

 

  

 

محبت شیشه ای است شفاف و نازک،

شیشه ها را غبارآلود نکنیم و

آنها را نشکنیم.

 

  

 

خوش به حال آسمون

 

 

 

دست از سر من بردار، کنار تو نمیمونم

یه روز میگفتم عاشقم، اما دیگه نمیتونم

تقصیر هیچکس دیگه نیست، قصه ی ما تموم شده

حیف همه خاطره ها، به پای کی حروم شده

دروغ میگفتی که، برم٫ از بی کسی دق میکنی

اشکاتو باور ندارم، بی خودی هق هق میکنی

یادم میفته لحظه ای که دست تو٫ رو شد برام

قسم میخوردی پیش من٫ که جز تو عشقی نمیخوام

دست خودم نیست که دیگه هیچکس رو باور ندارم

این چیزا تقصیر توئه تلافیشو در میارم. 

تلافیشم اینه عزیز: کاری به کارت ندارم...

 

 

 

 خوش به حال آسمون که هر وقت دلش بگیره و هر وقت بخواد بباره، بی بهونه می باره و به کسی توجه نمیکنه... از کسی خجالت نمیکشه... جلوی همه می باره... مهم نیست مردم در موردش چی فکر میکنن... همینطور می باره... می باره و می باره و... انقدر می باره تا آبی بشه، آفتابی بشه...!!!

کاش...

کاش میشد مثل آسمون بود...

کاش میشد وقتی دلت گرفت بی توجه به حرفای مردم انقدر بباری تا بالاخره آفتابی بشی...

بعدش هم انگار نه انگار که بارشی بوده...

 

 

چشم انتظارم

 

   

وقتی تو رو یادم میاد میمیرم و زنده میشم

خوب میدونی که بعد تو عاشق هیچکس نمیشم 

بعضی شبها یادم میاد یه روز بودی کنار من

حالا تو رفتی و شکست این دل بی قرار من 

حالا تو رفتی، منم چشم انتظارت می مونم

تا عمر دارم برای تو شعرهای غمگین میخونم 

بعضی شبها ستاره ها بهم میگن میاد یه روز

دل سیاه و بی کسم، تا اون بیاد به پاش بسوز 

بعضی روزا دلم میگه هنوز منو دوستم داری

چشمهای خیسم، تا ابد، باید از دوریش بباری.  

 

 

و من برگ بودم که باران گرفت

 

  

وقتی که عاشق چشمانت شدم تازه معنی زیبایی را فهمیدم٫ وقتی که تو را در قلب کوچکم جای دادم آنگاه صدای ضربان قلبم را شنیدم٫ وقتی که دست در دستان گرم تو نهادم آنگاه معنای گرمی زندگی را درک کردم٫ لحظه ها و ثانیه هایی را که با تو سپری می کنم بیشتر پی به معنای زندگی می برم٫ هنگامیکه به یاد تو هستم میفهمم که آرامش چیست و هرگاه به جدایی می اندیشم کنار خود سایه مرگ را می بینم.

  

  

و من برگ بودم که توفان گرفت و دیدم که این قصه پایان گرفت

بهار تو آمد به دیدار من و آخر مرا از زمستان گرفت

کویر تنت را به باران زدند تن، آسمان از عطش جان گرفت

تو می رفتی و چشم من چشمه بود و من خیس بودم که باران گرفت

عجب بارشی بود بر جان من، که چون رودی از عشق جریان گرفت

هوای تو بود و خیال تو بود که دست مرا در خیابان گرفت

حقیقت همین است ای نازنین که چشمت غزل داد و ایمان گرفت

تو و کوچه و آن زمستان سرد و من برگ بودم که توفان گرفت.