دریای جان

هانی بیر یار وفادار منه یار اولسون... گوزه لیم سئویرم سنی...

دریای جان

هانی بیر یار وفادار منه یار اولسون... گوزه لیم سئویرم سنی...

تقدیم تو

گاهی دلم نمی خواست تو را ببینم، اما تو در کنارم بودی و نفسهایت یخ روزهایم را باز کرد.

گاهی دلم نمی خواست تو را بخوانم، اما تو مثل ترانه ی زیبا بر لبم زندگی می کردی.

من در کنار تو بودم، بی آنکه شور و نوایی داشته باشم، بی آنکه بدانم تو از خورشید گرمتری، بی آنکه بدانم تو از همه ی شعرهایی که تاکنون ازبر کرده ام، شنیدنی تری.

من در کنار تو بودم اما دریغا نمی دانستم کجا هستم. حکایت من حکایت دره ای است که عمری در کنار کوهستان زندگی می کند و با قلّه بیگانه است.

نمی دانستم از آسمان و زمین چه می خواهم. هر شب در دیوان حافظ دنبال کسی می گشتم که مرا تا دروازه های قیامت ببرد. من انگار منتظر بودم کسی بیاید که قلبش زادگاه همه ی گلها باشد.

وقتی به من نگاه کردی، چشمهایم را بستم، وقتی در جاده های خاطر غزل خواندی، ایستادم و خاموش ماندم. مهربانانه آمدی، سنگدلانه رفتم. از شکفتن گفتی، از خزان سرودم و ناگهان مه همه جا را گرفت. حرفهایم مرطوب شد و چشمهایت با ابرهای مهاجر رفتند.

شب آمد و چراغها نیامدند. ظلمت آمد و چشمهایت نیامدند. شب چنان در دلم خیمه زد که انگار هزاران سال قصد اقامت دارد.

کاش نی ها از جدایی من و تو حکایت می کردند. کاش مولانا غزلی در وصف نگاه تو می سرود. کاش هیچ وقت نگاهت را نادیده نمی گرفتم. کاش کمال الملک تصویر تو را بر سرتاسر تالار قلبم نقاشی میکرد.

اکنون می خواهم دنیا پنجره ای بشود و من از قاب آن به افق نگاه کنم و آنقدر دعا بخوانم که تو با نخستین خورشید به خانه ام بیایی.

اکنون دوست دارم باغهای زمین را دور بریزم، آنگاه گلهای تازه ای بیافرینم و تقدیم تو کنم.

                                              دوستت دارم