دریای جان

هانی بیر یار وفادار منه یار اولسون... گوزه لیم سئویرم سنی...

دریای جان

هانی بیر یار وفادار منه یار اولسون... گوزه لیم سئویرم سنی...

شعله

آمد و آتش به جانم کرد و رفت

با محبت امتحانم کرد و رفت

آمد و بنشست و آشوبی به پا

در میان دودمانم کرد و رفت

آمد و رویی گشود و شد نهان

نام خود، ورد زبانم کرد و رفت

آمد و او دود شد، من شعله ای

در وجود خود، نهانم کرد و رفت

آمد و برقی شد و جانم بسوخت

آتشین تر این بیانم کرد و رفت

آمد و آیینه گردانم بشد

طوطی بی همزبانم کرد و رفت

آمد و قفل از دهانم برگشود

چشمه ی آب روانم کرد و رفت

آمد و تیری زد و شد ناپدید

همچنان صیدی نشانم کرد و رفت

آمد و چون آفتی در من فتاد

سر به سوی آسمانم کرد و رفت.

امید

چهار شمع بودند که به آرامی می سوختند.

سکوت طوری بر فضای اتاق خیمه زده بود که به وضوح می شد، صدای درد دلشان را با یکدیگر شنید.

شمع اول گفت: من «آرامش» هستم. هیچ کس نمی تواند از نور من محافظت کند، به هر حال فکر کنم باید بروم، چون هیچ دلیلی برای ماندن و بیش از این سوختن نمی بینم.

رفته رفته شعله اش کم نور و کم نورتر شد تا اینکه به طور کامل از بین رفت.

شمع دوم گفت: من «ایمان» هستم. گمان نکنم تا مدت زیادی بمانم، وقت رفتنم فرا رسیده و هیچ دلیلی برای بیشتر از این بودنم باقی نمانده است. من دیگر برای هیچ کس ارزش ندارم.

تا صحبتهایش تمام شد، نسیمی به آرامی وزید و او هم خاموش شد.

شمع سوم با غم زیادی شروع به صحبت کرد: من «عشق» هستم. دیگر قدرتی برای ماندن ندارم، دیگر کسی به من اهمیت نمی دهد و مردم قدر مرا نمی دانند و فراموش کردند که عشق از همه کس به آنها نزدیکتر است. بیشتر منتظر نماند و دوام نیاورد، نورش کاملأ از بین رفت و مانند شمع های قبلی خاموش شد.

ناگهان کودکی وارد اتاق شد و سه شمع اول را خاموش شده دید.

با گریه و اندوه زیادی گفت: ای شمع ها! ای شمع ها! چرا شعله تان خاموش شد و نورتان از بین رفت؟ باید تا ابد روشن بمانید و همه جا را نورانی کنید. شما را به خدا روشن شوید. نروید.

کودک همچنان به اشک ریختن و گفتگو با شمع های خاموش ادامه می داد و التماس می کرد.

در آن هنگام شمع چهارم شروع به حرف زدن کرد و گفت:

نترس کوچولوی من، تا وقتی که من هستم و وجود دارم می توانم آن سه شمع را روشن کنم و تا همیشه پرنور نگهشان دارم. زیرا من «امید» هستم. کودک داستان ما با اشتیاق و شتاب فراوانی شمع چهارم را بدست گرفت و با شعله اش سه شمع خاموش شده را دوباره روشن کرد.

پیوند عشق

تو ای آهوی من کجا می گریزی

چه کردم که بی اعتنا می گریزی

خدا خواست پیوند عشق تو با من

ز من، یا ز کار خدا می گریزی

چرا گرم خواندی، چرا سرد راندی

چرا لطف کردی، چرا می گریزی؟

نداری چو تاب وفا، رو بپوشی

ندانی چو قدر مرا، می گریزی

نگویم دگر از محبت نگویم

چو طفل مریض از دوا می گریزی

به بیگانه بودن، عزیزم گرفتی

چو اکنون شدم آشنا، می گریزی

به من همچنان با قضا، می ستیزی

ز من همچنان کز بلا می گریزی

چو با خنده گویم برو، دل ربایی

چو با گریه گویم بیا، می گریزی

ز دست من آنگونه کز دست کودک

چو پروانه ای بی صدا، می گریزی

به من عشق درد و بلا می پسندد

ز من بهر چه ای بلا می گریزی

ز چشم من ای من به قربان چشمت

چنان قطره ی اشکها می گریزی

فدای گریز و ستیز تو گردم

که چون کبک شیرین ادا می گریزی.Flowers

پیام گل

به آب روان، گفت، گل کاز تو خواهم

که رازی که گویم به بلبل بگوئی

پیام ار فرستد، پیامش بیاری

بخاک ار درافتد، غبارش بشوئی

بگوئی که ما را بود دیده بر ره

که فردا بیائی و ما را ببوئی

بگفتا به جوی آب رفته نیاید

نیابی مرا، گرچه عمری بجوئی

پیامی که داری به پیک دگر ده

بامید من هرگز این ره نپوئی

من از جوی چون بگذرم برنگردم

چو پژمرده گشتی تو، دیگر نروئی

بفردا چه میافکنی کار امروز

بخوان آنکسی را که مشتاق اوئی

بداندیشه گیتی بناگه بدزدد

ز بلبل خوشی و ز گل خوبروئی

چو فردا شود، دیگرت کس نبوید

که بی رنگ و بی بوی، چون خاک کوئی

دل از آرزو یکنفس بود خرم

تو اندر دل باغ، چون آرزوئی

چو آب روان خوش کن این مرز و بگذر

تو مانند آبی که اکنون به جوئی

نکوکار شو تا توانی، که دائم

نمانداست در روی نیکو، نکوئی

تو پاکیزه خو را شکیبی نباشد

چو گردون گردان، کند تندخوئی

نبیند گه سختی و تنگدستی

ز یاران یکدل، کسی جز دوروئی.