دریای جان

هانی بیر یار وفادار منه یار اولسون... گوزه لیم سئویرم سنی...

دریای جان

هانی بیر یار وفادار منه یار اولسون... گوزه لیم سئویرم سنی...

چشم انتظارم

 

   

وقتی تو رو یادم میاد میمیرم و زنده میشم

خوب میدونی که بعد تو عاشق هیچکس نمیشم 

بعضی شبها یادم میاد یه روز بودی کنار من

حالا تو رفتی و شکست این دل بی قرار من 

حالا تو رفتی، منم چشم انتظارت می مونم

تا عمر دارم برای تو شعرهای غمگین میخونم 

بعضی شبها ستاره ها بهم میگن میاد یه روز

دل سیاه و بی کسم، تا اون بیاد به پاش بسوز 

بعضی روزا دلم میگه هنوز منو دوستم داری

چشمهای خیسم، تا ابد، باید از دوریش بباری.  

 

 

و من برگ بودم که باران گرفت

 

  

وقتی که عاشق چشمانت شدم تازه معنی زیبایی را فهمیدم٫ وقتی که تو را در قلب کوچکم جای دادم آنگاه صدای ضربان قلبم را شنیدم٫ وقتی که دست در دستان گرم تو نهادم آنگاه معنای گرمی زندگی را درک کردم٫ لحظه ها و ثانیه هایی را که با تو سپری می کنم بیشتر پی به معنای زندگی می برم٫ هنگامیکه به یاد تو هستم میفهمم که آرامش چیست و هرگاه به جدایی می اندیشم کنار خود سایه مرگ را می بینم.

  

  

و من برگ بودم که توفان گرفت و دیدم که این قصه پایان گرفت

بهار تو آمد به دیدار من و آخر مرا از زمستان گرفت

کویر تنت را به باران زدند تن، آسمان از عطش جان گرفت

تو می رفتی و چشم من چشمه بود و من خیس بودم که باران گرفت

عجب بارشی بود بر جان من، که چون رودی از عشق جریان گرفت

هوای تو بود و خیال تو بود که دست مرا در خیابان گرفت

حقیقت همین است ای نازنین که چشمت غزل داد و ایمان گرفت

تو و کوچه و آن زمستان سرد و من برگ بودم که توفان گرفت.

 

عشق باید زندگی را پر کند

 

بی نشان از عشق یعنی گم شدن

گم شدن در وادی سرد حیات

رد شدن از کوچه های بی عبور

خالی و خاموش عین جامدات

بی حضور عشق یعنی بی کسی

انتهای فرصت بی دغدغه

زندگی اما پر از دلمردگی

ترس شیطان و گناه و وسوسه

نق زدن از روزگار پرملال

لابه لای قفل و زنجیر سکوت

دست و پایی بی هدف درجا زدن

حظ نبردن از نگاه یک غروب

گل ندادن در مه اردیبهشت

رفتنی بیهوده تا دیوار مرگ

بی خبر از عالم زیبای عشق

کوله باری روی دوش از بار مرگ

خوردن و خوابیدن و تکرار روز

حرفهای یخ زده در قاب شب

بی نگاهی منتظر بر روی در

دیدن اموات در هر خواب شب

بی تحرک مثل مردابی شدن

جایگاه امن هر خار و خسی

کندن جانی که بی ارزش شده

در تلاطم های هر داواپسی

عشق باید زندگی را پر کند

هرکسی با عشق زیبا می شود

ورنه او می ماند و بی همدمی

یکه و تنهای تنها می شود.