دریای جان

هانی بیر یار وفادار منه یار اولسون... گوزه لیم سئویرم سنی...

دریای جان

هانی بیر یار وفادار منه یار اولسون... گوزه لیم سئویرم سنی...

خندیدن

 

 باید خندید، در این جهان پر از درد و رنج و تشویش، جز خنده دوائی نیست، غصه خود درد دیگری است که سر بار دردها میکنیم. هر دفعه که غصه میخوریم مثل این است که به جای باز کردن گرهی، بنشینیم و با رنج فراوان، گره دیگری بر مشکل خود بزنیم.

غصه روح و جسم را ناتوان و قوه ی تعقل و تدبیر را پریشان میکند، از غصه روزمان تاریک و دنیا به خیالمان پر از چاه و دیو و بدخواه میشود. اما همینکه آفتاب خنده در دلی سر زد، هرچه غول و دشمن و پرتگاه میدیدیم، محو و نابود میشود، عالمی پر از صفای سبزه و گل و عیش و محبت و گذشت جلوه میکند.

گیرم که راستی، نه خیالی، گرهی به کارمان خورده و دری به رویمان بسته باشد، چه بسا که آن گره و در بسته از یک تبسم باز خواهد شد. اگر نشد و باز خندیدیم، روحمان چه اوجی میگیرد، از خودمان چه بزرگتر میشویم، و از این بزرگی چه لذتها می بریم زیرا می بینیم که توانسته ایم به کودک نفس بخندیم و شدن و نشدن خواهشهای کودکانه ی خود را ناچیز و یکسان بگیریم.

کسیکه در همه حال می خندد، دنیا را آنطور که هست شناخته و از این پیرزال بزک کرده که دو روزی ما را می فریبد و رنج میدهد و میکشد، گول نمی خورد و به گیسش می خندد. خندیدن خواه فطری باشد یا در نتیجه ی مشق و ممارست، طبیعت ثانوی ما بشود، کار بزرگی است و در زندگی اجتماعی، مقام بلندی دارد. آنها که می خندند و از نور خنده دلهای ظلمت زده و افسرده ی دیگران را روشن می کنند، حق عظیمی به گردن ما دارند.

باید در خوشی و در بلا هر دو، خندید. بخندید تا کدورت و قهر و دشمنی، صفای زندگی شما را مکدر نکند، خوب بخندید تا عفریت غصه، ناامید از کمین دل شما برخیزد و کوههای گران اشکال، در راه شما فرو بریزد و دره های هولناک بیم و بیچارگی بهم بیاید. روی باز و لبخند خندان، زود به مقصد میرسد، اگر اتفاقأ نرسید، به خنده و خوشی رسیده ایم که اصل مقصود ما است.

آری بخندیم اما با دیگران بخندیم، نه به دیگران. به دیگران عیب گرفتن و تمسخر کردن و خندیدن، از غصه های پنهان نالیدن است، نه از شعف دل خندیدن، زیرا مردم عیبجو که دیگران را دست می اندازند و خفیفشان میکنند و میخندند، کسانی هستند که در خود احساس کوچکی و عقب ماندگی کرده اند و بدینوسیله از جامعه انتقام میگیرند، میخواهند با خرده گیری و تحقیر، دیگران را به پستی بکشند و در خود تصور قدرتی کرده باشند.

شوخی را نباید سرپوش آزار و انتقام قرار داد. چه بسا از لفافه ی شوخی که نیشهای زهرآلود حسادت و کینه، خوب نمایان است و صاحب شوخی را رسوا میکند.

چرا نباید به آرزوهای کودکانه و به اشتباهات هر روزه ی خودمان نخندیم تا هم موجب تنبیه و تربیت باشد و هم کسی را نیازرده باشیم.

اما از هر خنده ای لطیف تر و نجیب تر خندیدن و شادی کردن آن کسی است که امروز به یکی خوبی کرده و هنوز به هیچ کس نگفته.

دلت منتظر بهونه ست

 

سلام دوستای گلم. امیدوارم حال همگیتون خوب باشه و دنیا به کامتان شیرین. این شعرایی که براتون گذاشتم دوستای گلمون زحمت کشیدند و در نظرات نوشته بودند و من هم چون خوشم اومده بود براتون نوشتم تا همه بخونن و لذت ببرن. هر سه تا دوست عزیز که شعرا رو نوشتن اسماشون (چه جالب) آقا محمد هستش و در آخر آدرس وب هر سه دوست گلمون رو براتون نوشتم. اگه دوست داشتید یه سر به وب زیبای دوستامون هم بزنید. بزرگوار باشید. 

 

انگار دلت منتظر بهونه ست
دربدر یه حرف عاشقونه ست
انگار پریشون شده قلب نازت
غم میریزه از آهنگهای سازت
انگار دلت بدجوری داغون شده
بدبیاری آورده مجنون شده
انگار غریبه شدی با دست من
بیگانه ای با چشمهای مست من
انگار که تب داری کمی سردته
شاید بهونه ات مال این دردته
خسته شدی خسته و بی حوصله
می خوای بگیری از دلم فاصله؟
ولی بدون که بی تو من می میرم
با گرمی دست تو جون می گیرم 

 

 

دلم تنگ است این شبها یقین دارم که میدانی...
صدای غربت من را ز احساسم تو می خوانی...
شدم از درد تنهایی گلی پژمرده و غمگین...
ببار ای ابر پاییزی که دردم را تو میدانی...
میان دوزخ عشقت پریشان و گرفتارم...
چرا ای مرکب عشقم چنین آهسته میرانی...
تپش های دل خسته چه بی تاب و هراسانند...
به من آخر بگو ای دل چرا امشب پریشانی...
دلم دریای خون است وپر از امواج بی ساحل...
درون سینه ام آری تو آن موج هراسانی...
هماره قلب بیمارم به یاد توشود روشن...
چه فرقی می کند اما تو که این را نمی دانی... 

 

 

 

اون حلقه که تو دستته، طناب اعدام منه
ستاره ی غرق به خون تو سفره ی شام منه
تو اون جا غرق زندگی، من این جا غرق مردنم
مثل یه دیوونه دارم اشک می ریزم، جون می کنم
از خونه بیرون می زنم، طاقت موندن ندارم
باید بیام ببینمت، یه هدیه ای برات دارم
چه قدر شلوغه کوچتون، ببین چه شور و حالیه
اما تو سفره عقدتون، جای یه چیزی خالیه
مگه می شه تو این لباس، نبینمت رویای من
فقط بذار نگات کنم، چیزی نگو، حرفی نزن
بی دعوت اومدم ببخش، مهمون ناخونده منم
خواستم کنار تو باشم، لحظه ی پرپر زدنم
چیزی برام نمونده که وصلم کنه به این زمین
غیره یه رگ که بعد تو، پاره می شه فقط همین
چشماتو روی من نبند، نترس دارم تموم می شم
رو سفره ی عقدت می خوام گل های قرمز بپاشم
این دم آخر بذار تا نگات کنم یه عالمه
عزیزکم ببخش اگه چشم روشنیم برات کمه
این دم آخرم بذار نگات کنم یه عالمه
عزیزکم ببخش اگه چشم روشنیم برات کمه 

 

 

من غافل از این که از چشماش افتاده بودم
فکر می کردم دنیا را تو چشم من می بینه
فکر می کردم اگه یه روزی پیشش نباشم
تا آخر عمرش منتظر من می شینه
فکر می کردم دستای سردش، با دست من گرمی می گیره
فکر می کردم اگه نباشم، تو غم نبودنم می میره
فکر می کردم می میره...
فکر می کردم دستی که تو دستمه، تا همیشه تا ابد مال منه
فکر می کردم چشم بی گناه او، عینهو یه سایه دنبال منه
کاش می شد خودش رو می ذاشت جای من
مثل من دل می سوزوند برای من
کاش می دونست که دلم تنگ می شه
بغض من توی گلو، سنگ می شه
فکر می کردم دستی که تو دستمه، تا همیشه تا ابد مال منه
فکر می کردم چشم بی گناه او، عینهو یه سایه دنبال منه

http://mohammad.blogfa.com

http://mohammad-1370.blogfa.com

http://www.torkaman.blogsky.com

ببار...

چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید


چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است ؟


چرا لبخندهایت آنقدر بی رنگ است ؟


اما افسوس...


هیچ نبود همیشه من بودم


و من و تنهایی پر از خاطره.


آری با تو هستم...


با تویی که از کنارم گذشتی...


و حتی یک بار هم نپرسیدی


چرا چشم هایت همیشه بارانی است!!!

 

 

درد عشق

گفتمش آغاز درد عشق چیست ؟

گفت آغازش سراسر بندگیست !

گفتمش پایان آن را هم بگو !

گفت پایانش همه شرمندگیست .

گفتمش درمانش را هم بگو !

گفت درمانی ندارد ، بی دواست !

گفتمش یک اندکی تسکین آن ؟

گفت تسکینش همه سوز و فناست !

عشق

 

سلام دوستای گلم یه شعری رو میخوندم از ستوده زنجانی به نام عشق... خیلی خوشم اومد گفتم بنویسم شما هم بخونید... امیدوارم خوشتون بیاد. سبز(سربلند، بزرگوار، زیبا) باشید. 

عشق یعنی آشنائی با خدا

عشق یعنی از پلیدیها جدا

عشق یعنی از بلا سیراب شو

همچو برفی قطره قطره آب شو

عشق یعنی خون خوری دل خون شوی

لیلی نادیده را مجنون شوی

عشق یعنی دل بریدن از خسان

سر نهادن بر صیوف ناکسان

عشق یعنی هستی خود باختن

عشق یعنی با خطرها ساختن

عشق یعنی سختی و رنج و عذاب

عشق یعنی کوره، دل، خونش مذاب

عشق یعنی نیست در دل غیر یار

دیدۀ دل، کس نبیند جز نگار

عشق یعنی کهکشان در زیر کف

عشق یعنی حجله ای بی چنگ و دف

عشق یعنی کلمه ی فرمانبری

عشق یعنی جامه ذلت دری

عشق یعنی عزت و آزادگی

عشق یعنی بی سخن دلدادگی

عشق یعنی عشق بازان را بلیغ

عشق یعنی جان سپردن زیر تیغ

عشق یعنی غرق بحر خون شدن

بی بلم غواص آن هامون شدن

عشق یعنی حفره ای در روی دل

خاک را آن خون دل بنمود گل

دید معشوق عاشقی را سینه چاک

بهر دل جوئی فرود آمد بخاک

عشق معشوقش «ستوده»، غیر لا

عشق یعنی قتلگاه کربلا. 

«در مدح حضرت فاطمه زهرا»

 

آنکه خاک قدمش بوسه گه دل ها بود 

دختر پاک نبی فاطمه زهرا بود

آنکه شب تا به سحر غرق عبودیت و راز 

ذکر می گفت به درگاه خدا زهرا بود

آنکه جان دو جهان ام ابیهایش خواند 

اسوه عصمت و مصداق حیا زهرا بود

آنکه در سجده گه عشق به محراب نماز 

نور می ریخت به سیمای سما زهرا بود

آنکه در عفت وی آیه تطهیر آمد 

همره خامس اولاد عبا زهرا بود

آنکه بدگوهر والا صدف خانه وحی 

مادر زینب و بانوی ولا زهرا بود

آنکه در غصب فدک با دل سرشار از غم 

کرد افشا ستم اهل جفا زهرا بود

آنکه هشتادودو روز از پس از مرگ پدرش 

گشت از این دهر غم آکنده رها زهرا بود

آنکه در باغ دلش چشمه حق زمزمه دانست 

کوثر مهر و عزیز دو سری زهرا بود

آنکه پیغمبر دین بضعه منی می گفت 

مظهر عاطفه و حجب و حیا زهرا بود

من چه گویم که سزاوار ثنایش باشد 

دانم این قدر که محبوب خدا زهرا بود.

و باز، خون خدا بر صحیفه ی خاک

و باز هم، خون خدا: در همه جای زمین و زمان، در همه ی ذهن و زبان و در همه ی نقطه های جهان و باز محرم، تاریخ خون خدا بر صحیفه ی خاکی نی ها و نینواها 

خون خدا، در عاشوراست که در رگ های تاریخ جاری می شود و تا ابد از جوشش و جریان نمی افتد. 

اگر قلب تاریخ، هنوز هم می تپد، به خاطر آن است که این قلب، به خون حسین(ع) زنده است. 

حسین، همه ی زندگی و جان جهان است. 

زندگی و جان جهان، همان عشق و ایمان و صراحت و صداقت و شجاعت است که همه ی اینها یکجا و یکباره در حسین بزرگ، جمع است. 

حسین، آیینه ای است بی زنگار که خدای بزرگ و لطیف، سیمای راستین و زیبای خویش را تمام قد و قامت، در آن به تماشا می نشیند. 

آن گاه که خدا سیمای قشنگ خویش را در آیینه ی بی زنگار دل حسین(ع) تماشا میکند، شور و شورش رستاخیزی در خلق عالم به پا میشود. 

و باز، این چه شورش است که در همه خلق عالم است؟! 

و باز این عالم است که برپای و پایدار و استوار، پاسخ گوی همه ی عشق ها و امیدها و آزادی هاست. 

و باز این خدای حسین است که در آیینه ی بی زنگار دلهای زیبای حسین و حسینیان، جلوه گری و دلبری میکند. 

خاک - در خون خدا - می شکفد، می بالد: 

آسمان، غرق تماشاست، بیا تا برویم! 

از سراشیبی تردید، اگر برگردیم- 

                                  عرش، زیر قدم ماست، 

                                                بیا تا برویم...