دریای جان

هانی بیر یار وفادار منه یار اولسون... گوزه لیم سئویرم سنی...

دریای جان

هانی بیر یار وفادار منه یار اولسون... گوزه لیم سئویرم سنی...

زیباترین قطعه هستی

          

وقتی چشم به جهان گشودم. قلب کوچکم مهربانی لبخند و نگاهت را که پر از صداقت و بی ریایی بود احساس کرد. دیدم زمانی را که با لبخندم لبخند زیبائی بر چهره خسته ات نشست و دنیایت سبز شدو با گریه ام دلت لرزید و طوفانی گشت. از همان لحظه فهمیدم که تنها در کنار این نگاه پرمهر و محبت است که احساس آرامش و خوشبختی خواهم کرد.

هرگز صدای مهربانت را که هر شب برایم لالائی می خواند فراموش نمی کنم، همان صدای قشنگی که حالا نیز به تمام دلتنگی هایم پاسخ می دهد و آغوش گرم و مهربانش را پناهگاه تمام دلتنگی هایم کرده است. آری من به یاد دارم شبهائی را که با تمام خستگی هایت تا صبح بر بالینم نشستی و نوازشم نمودی و نگاه خسته و پر از التماست و دستهای لرزانت را رو به آسمان کرده و برای سلامتی ام دعا خواندی و با خدایت راز و نیاز کردی.

مادر، مادر...

نمی دانم معنای این واژه را در کجا جستجو کنم؟ در زلال اشک؟ بخشندگی خورشید؟ سرسبزی بهار؟ دلنشینی نگاه لیلی؟ و یا...

ای بهتر از همه کلمات! ای خواستنی تر از عشق! دوست دارم خورشید را تقدیمت کنم و ستاره ها را بالای سرت بچینم و دستهای پینه بسته ات را در دستهایم بفشارم و در نگاه خسته و زیبایت گم شوم.

مادر وقتی از تو حرف می زنم احساس می کنم به خدا نزدیکترم و در مقدس ترین نقطه لحظات زندگی قرار گرفته ام. وقتی نام مقدست را بر زبان می آورم بغض گلویم را می فشارد شاید این نشان عشق خالص و پاک است.

مادر تو تمام شادی هایت را به من بخشیدی و غمهایت را در خود فرو ریخته ای، تا نفس دارم و بعد از مرگ نیز روحم فراموشت نخواهد کرد.

ای خدای بزرگ! به من توانائی بده هرگز از پله های غرور بالا نروم و لحظات شادم را در کنارش باشم. کمک کن قلب رئوف و قشنگ این فرشته زمینی ات را هرگز نلرزانم و آسمان آرزوهایش را خراب نکنم. 

               

تو نیستی که ببینی...

تو نیستی که ببینی،

   چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است

       چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیدا است

           چگونه جای تو در جان زندگی، سبز است

هنوز پنجره باز است

  «انگار»

         تو از بلندی ایوان به باغ می نگری

درختها، چمن هاو شمعدانی ها

  به آن ترنم شیرین

           به آن تبسم مهر

                  به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند

تمام گنجشکان

     که در نبودن تو

                مرا به باد ملامت گرفته اند

«انگار»

      تو را به نام صدا می کنند

هنوز نقش تو را از فراز گنبد کاج

     کنار باغچه

                زیر درختها

                لب حوض

                درون آینه ی پاک آب، می نگرند!

تو نیستی که ببینی چگونه می گردد

     نسیم روح تو در باغ بی جوانه ی من

چه نیمه شبها کز پاره های ابر سپید

      به روی لوح سپهر

                  تو را چنانکه دلم خواسته است، ساخته ام

چه نیمه شبها وقتی که ابر بازیگر

       هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر

به چشم همزدنی،

       میان آن همه صورت تو را شناخته ام

                    به خواب می ماند.

تنها به خواب می ماند!

چراغ، آینه، دیدار، بی تو غمگینند

     تو نیستی که ببینی چگونه با دیوار

             به مهربانی یک دوست از تو می گویم

تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار

        جواب می شنوم.

تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو

        به روی هرچه در این خانه است

                      غبار سربی اندوه بال گسترده است

تو نیستی که ببینی دل رمیده ی من

       به جز تو، یاد همه چیز را رها کرده است

غروبهای غریب،

       در این رواق نیاز،

                 پرنده، ساکت و غمگین،

                           ستاره بیمار است،

دو چشم خسته ی من،

        در این امید عبث،

                 دو شمع سوخته جان همیشه بیدار؟

تو نیستی که ببینی!

شعر از: فریدون مشیری 

  

آرزوی آخر

 

هر صدا و هر سکوتی اونو یاد من میاره

می شکنه بغض ترانه غم رو گونه هام میباره

از همون نگاه اول آرزوی آخرم شد

حرفای قشنگ و ساده اش عاشقونه باورم شد

خیلی مهربونی اما نمی خوای با من بمونی

نمی دونی زندگیمی، نمی دونی، نمی دونی

اشتباه از من و دل بود، نه که قسمتم نبودی

حالا دیگه خیلی دیره می میرم بی تو به زودی

دلمو از قلم انداخت اون که صاحب دلم بود

منو دوست داشت ولی انگار اندازه اش یه ذره کم بود.