دریای جان

هانی بیر یار وفادار منه یار اولسون... گوزه لیم سئویرم سنی...

دریای جان

هانی بیر یار وفادار منه یار اولسون... گوزه لیم سئویرم سنی...

فریاد بی صدا

 

 

 خدایا خسته ام؛ قسم به این عشق، قسم به این اشک. 

 

چشمانم گریان است. 

 

اما بدان این اشک شوق نیست؛ 

 

اشک غم هم نیست. 

 

فراتر از این هاست. اشک خونِ این دلِ درمانده است. 

 

اشک دلتنگیست. 

 

این دلتنگی آغازش پیداست و پایانش ناپیدا. 

 

ای کاش این در به دری، از عشق معشوقم بود؛ نه از آغوش این دلی که مالامال غم است. 

 

پس این فرشته ی نجاتی که گویند، کجاست؟ نکند از آن هم محرومیم؟ 

 

احساسم میگوید هنوز امید با من است؛ اما عشق وجودم میگوید ناامیدی همدم من است. 

 

چه فریادهایی از درد بی کسی به آسمان رفت و آسمان نالید. 

 

چه خون دل ها شنید و بارید؛ همچو اشک جاری شد و زمین را خشکانید. 

 

ای داد و فریاد! 

 

نسیم وزید و احساس را برد. آتش شعله گرفت و آرزوهایم را سوزاند 

 

مرگ لبخند میزند؛ با اشاره نویدِ نفرت میدهد و 

 

من با شوق به استقبال مرگ میروم 

 

آری، یرانجام رسیدن به شوق رهایی من با مرگ بود؛ اما هیچ گاه نفهمیدم فرق من با دیگران در چه بود.

 

 التماس دعا