دریای جان

هانی بیر یار وفادار منه یار اولسون... گوزه لیم سئویرم سنی...

دریای جان

هانی بیر یار وفادار منه یار اولسون... گوزه لیم سئویرم سنی...

زهر هجر

 

 

جانا تو را که گفت که احوال ما مپرس 

 

بیگانه کرد و قصه ی هیچ آشنا مپرس 

 

زآنجا که لطف شامل و خلق کریم توست 

 

جرم نکرده عفو کن و ماجرا مپرس 

 

خواهی که روشنت شود احوال سوز ما 

 

از شمع پرس قصه ز باد هوا مپرس 

 

نقش حقوق خدمت و اخلاص و بندگی 

 

از لوح سینه محو کن و نام ما مپرس 

 

هیچ آگهی ز عالم درویشی اش نبود 

 

آن کس که با تو گفت که ئرویش را مپرس 

 

از ذلق پوش صومعه نقد طلب مجوی 

 

یعنی ز مفلسان سخن کیمیا مپرس 

 

در دفتر طبیب خرد باب عشق نیست 

 

ای دل به درد خو کن و نام دوا مپرس 

 

ما قصه ی سکندر و دارا نخوانده ایم 

 

از ما بجز حکایت مهر و وفا مپرس 

 

حافظ رسید موسم گل معرفت مگوی 

 

دریاب نقد وقت و ز چون و چرا مپرس. 

 

 

 

درد عشقی کشیده ام که مپرس 

 

زهر هجری چشیده ام که مپرس 

 

گشته ام در جهان و آخر کار 

 

دلبری برگزیده ام که مپرس 

 

آنچنان در هوای خاک درش 

 

میرود آب دیده ام که مپرس 

 

من به گوش خود از دهانش دوش 

 

سخنانی شنیده ام که مپرس 

 

سوی من لب چه میگزی که مگوی 

 

لب لعلی گزیده ام که مپرس 

 

بی تو در کلبه ی گدایی خویش 

 

رنج هایی کشیده ام که مپرس 

 

همچو حافظ غریب در ره عشق 

 

به مقامی رسده ام که مپرس. 

 

مراقب باش

 

 

 از فرمایشات حضرت علی (ع): 

 

مراقب افکارت باش چون افکارت گفتارت را می سازد. 

 

مراقب گفتارت باش چون گفتارت اعمالت را می سازد. 

 

مراقب اعمالت باش چون اعمالت عادت هایت را می سازد. 

 

مراقب عادت هایت باش چون عادت هایت شخصیتت را می سازد. 

 

مراقب شخصیتت باش چون شخصیتت سرنوشتت را می سازد. 

 

 

 

مراقب خودت باش چون اول خودشناسی سپس خداشناسی.

 

نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل نه هجرانت

 

  

نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل نه هجرانت

که جانم در جوانی سوخت ای جانم به قربانت

تحمل گفتی و من هم که کردم سالهاام

چقدر آخر تحمل بلکه یادت رفته پیمانت

تمنای وصالم نیست عشق من مگیر از من

به دردت خو گرفتم نیستم در بند درمانت

امید خسته ام تا چند گیرد با اَجل کُشتی

بمیرم یا بمانم، پادشاها چیست فرمانت؟

شبی با دل به هجران تو ای سلطان ملک دل

میان گریه میگفتم که: کو ای ملک، سلطانت؟

چه شبهایی که چون سایه خزیدم پای قصر تو

به امیدی که مهتاب رخت بینم در ایوانت

دل تنگم حریف درد و اندوه فراوان نیست

امان ای سنگ دل از درد واندوه فراوانت.